شاید عدهای، او را هر سال لنگته به تن با جلیقه و پیراهن در تلویزیون دیده باشند. وقتی در خیابان شاهنشاهی سال ۱۳۵۸ تهران ایستاده و دارد رای «آری» اش به جمهوری اسلامی را در صندوق آرا میاندازد و رو به گزارشگر میگوید: «هر چه اسلام گفته همان میشود».
شاید عدهای هم عکسش را روی جلد مجلات داخلی و خارجی آن روزها بهخاطر بیاورند، اما بیشک هیچکس نمیداند مردی که صورتش میان خیل عظیم جمعیت در آن سال نشسته، توی فلشبک دوربین خبرنگاران داخلی و خارجی تا تلویزیون هرسال برای یادآوری آن روز، تصویر او را از تاریکخانه آرشیو صداوسیما بیرون بیاورد و بکشاند به جعبه جادو، نارنجیپوشی ساده است که سالهای زیادی بیادعا سر دوچرخهاش را کج میکرده سمت پارک ملت تا بزرگترین افتخار زندگیاش در چهار فصل سال، جاروکشی شهر امام رضا (ع) باشد.
نارنجیپوشی که این روزها، ۶۴ سالگیاش را تکیه داده به صندلیهای تابستان ۱۳۹۳ در حیاط خانهاش در محله کلاته برفی تا برایمان از زندگی مردی بگوید که پابهپای بازیهای زمانه پیش آمده و خودش را به این سالها رسانده است.
مردی که همه او را با کلیپ «برای آزادی» میشناسند و دوستش دارند. جمله «زندگی بالا و پایین زیاد دارد» به توصیف سرگذشت علیرضا سربداران، عجیب میچسبد وقتی میفهمید کودکیاش را در کورههای آجرپزی گذرانده، در کارخانه آرد پادویی کرده، اما در ۲۹ سالگی وقتی به جمهوری اسلامی رای میدهد، آشپز وزیر دارایی وقت بوده و جایی دیوار به دیوار کاخ شاه زندگی میکرده است.
بعدها به مشهد میآید و در شهرداری استخدام میشود. اما برای هیچکدام از آن روزها و رنجهایش گریه نمیکند الا وقتی که اسم امام (ره) روی زبانش میچرخد.
مهر ۱۳۳۸، کورههای آجرپزی تربت حیدریه: اصالتا اهل تربتحیدریه است بهسال ۱۳۲۹. از زندگیاش که میگوید، آنقدر حادثه پشت سر هم رقم خورده که فکر میکنی یکی سر کلاف سرنوشت را دستش داده و با خودش میکشد. «مادرم مرده بود.
پدرم زن تازهای اختیار کرده بود. مرا برد کوره آجرپزی تا کار کنم. صاحب کارم با دلیل و بیدلیل مرا به باد کتک میگرفت. یک شکم سیرم میکرد و یک شکم گرسنه بودم. یک سال شکنجه شدم و زجر کشیدم تا اینکه تصمیم گرفتم فرارکنم.
یک شب خودم را پشت ماشینی انداختم که سمت تهران میرفت. به پایتخت که رسیدم غریب بودم و جایی را نداشتم. کثیف و گرسنه هم بودم. لباسهایم پاره بود و لکههای خون تنم روی آن خشک شده بود.»
بهطور اتفاقی برمیخورد به آقای اسدی نامی که رئیس کارخانه آرد بوده. از حال و روزش میپرسد و او هم تمام آن اتفاقها را موبهمو برایش تعریف میکند. «گفت: میخواهی پول راهت را بدهم تا برگردی یا که تهران میمانی؟ گفتم: اگر برگردم پدرم دوباره مرا به کوره آجرپزی میبرد.
برگردم چکار کنم. ماندم تهران و توی کارخانه آرد مشغول به کار شدم. یک سالی نگذشته بود که سرهنگ نخجوانی به کارخانه آرد آمد.» گویا سرهنگ نخجوانی باجناق آقای اسدی بود. چشمش به او که میافتد، رو میکند به باجناقش که این علی را بده ببریم خانه خودمان «سرهنگ تازه صاحب فرزند شده بود و مرا برای کارهای خرد و ریز خانه و نگهداری از بچه میخواست.
اسدی مخالفت نکرد و همین شد که من رفتم خانه سرهنگ نخجوانی. سرهنگ مرد خوبی بود. او به من نماز خواندن و روزه گرفتن را یاد داد. سختگیری زیاد میکرد، اما من میفهمیدم که دوستم دارد و برای همین سخت میگیرد. اگر سختگیریهای او نبود، شاید یکی مثل من که سایه پدر و مادر روی سرش نبود گرفتار هزار و یک خلاف میشد. آن هم توی آن دوره وانفسا.»
۲۰ ساله که میشود، چمدان میبندد و برای همیشه خانه سرهنگ را ترک میکند تا پی کار دیگری باشد و سربار دیگران نشود. به چند کارخانه و شرکت سر میزند و مدتی پادویی میکند تا اینکه یک روز توی کوچههای یوسفآباد تهران، برمیخورد به پیرزنی که خدمتکار خانه دکترجلالی وزیر دارایی وقت بوده.
«او مرا برد خانه دکتر تا آشپز باشم. خودش آشپزی یادم داد و من هم همان جا ماندگار شدم. سختگیری و ظلم و ستم به رعیت در خون دکتر جلالی بود. سالهای زیادی آشپزش بودم و اجازه زن گرفتن نداشتم. چون میگفت: اگر زن بگیری، بچهدار میشوی و من حوصله سروصدا ندارم.»
علیرضا سربدارانِ آن روزها که هیچچیز از سیاست نمیداند و فکر میکند سرنوشتش همین است که رقم خورده، در گیرودار زمانه پساز نشست و برخاست با جماعت درباری، تازه میفهمد قافیه زندگی او و خیلیهای شبیه به او، چقدر در ظلم سردمداران آن دوره، رنگ باخته «انگار در خانه دکتر تازه دیدم که اشراف و اعیان چه ظلمها که در حق رعیت جماعت میکنند.
هر شب بساط عیش و نوش داشتند و بریز و بپاش. اما ما خدمه و باغبان شکممان هم سیر نمیشد. همین بود که وقتی انقلاب شد و همهپرسی جمهوری اسلامی اتفاق افتاد، رفتم و به انقلاب اسلامی رای دادم.»
فروردین ۱۳۵۸ خیابان شاهنشاهی تهران: گزارشگر ایستاده روبهروی جمعیت عظیمی که آمدهاند پای کار تا با رای «آری» یا «نه» جمهوری اسلامی را بهعنوان نظام برحق خود، انتخاب کنند. چشم میکشد روی زن و مرد، پیر و جوان و بالاخره میکروفون را میگیرد روبهروی جوان ۲۹ سالهای که خودش هم نمیداند، سالها بعد مینشیند روبهروی خبرنگار دیگری تا شرح خاطرات ۱۲ فروردین سال ۵۸ را بازگو کند.
«اصلا توی خط انقلاب نبودم. نمیتوانستم تشخیص بدهم علما راست میگویند یا شاهنشاه. اما ظلمهایی که با چشم خودم میدیدم باعث شد امام خمینی (ره) را باور کنم. آن روز رفتم خیابان شاهنشاهی.
خبرنگار خارجی چشم میکشد روی زن و مرد، پیر و جوان و بالاخره میکروفون را میگیرد روبهروی جوان محله کلاته برفی
جمعیت زیادی جمع شده بودند. لباس محلی خودمان یعنی تربت را به تن داشتم. خیلیها آمده بودند برای گزارش. چندتایی هم خارجی بودند. یکی از آنها نگاهم کرد و بعد جلو آمد و پرسید چرا آمدهای رای بدهی؟ من هم شروع کردم به حرف زدن»
گفته «هر چه اسلام گفته، همان میشود» و مردم هم اطرافش را گرفتهاند. «اصلا فکرش را هم نمیکردم آن حرفها را تلویزیون هر سال پخش کند و فیلم مرا هم نشان بدهند. عکسم را چند مجله خارجی هم چاپ کردهاند. تعدادی را یادگاری دارم. من هیچوقت برای رای آن روزم پشیمان نشدم. روزگاری بود که آرزوی یک شکم سیر داشتم، اما حالا به برکت انقلاب زن و بچه و خانه و زندگی دارم و راضیام.»
تیر ۱۳۹۳ خیابان آریایی ۲۳، روستای کلاته برفی مشهد: بعد از همهپرسی با چند نفر انقلابی آشنا شده و به قول معروف میاُفتد توی خط انقلاب و میشود یکی از دوستان آیتا... ناطق نوری «دکتر جلالی مرا از خانهاش بیرون کرد. من هم دست زن و بچهام را گرفتم و آمدم مشهد. بعد از مدتی هم استخدام شهرداری شدم و به عنوان رفتگر کارم را شروع کردم.
هرصبح از خانهام که همین روستای کلاته برفی بود تا پارک ملت را با دوچرخه رکاب میزدم که بروم سرکار. تا سال ۹۱ که باز نشسته شدم تقریبا همه روزهایم همینطور میگذشت. البته از همه آن روزها راضی هستم و همهجا هم گفتهام که بزرگترین افتخار زندگیام همین بود که جاروکش شهر امام رضا (ع) باشم.»
علیرضا سربدار بعدها بهعنوان یکی از فعالان محله شروع میکند به تلاش برای آبادانی کلاته برفی. از کیفدستیاش نامههای متعددی بیرون میآورد و نشانمان میدهد. نامههایی که هرکدام اشاره به یکی از مشکلات این روستا دارد.
روستایی که حالا با الحاق به مشهد، اسم محله را یدک میکشد. «بچههای اینجا مدرسه و درمانگاه نداشتند. به واسطه دوستی با حاجآقا ناطق نامهای مینوشتم و میفرستادم تا شاید افاقه کند و کاری را پیش ببریم که خدا را شکر بیشترش انجام میگرفت.
مثلا برای نبود مدرسه نامه نوشتم و آموزشوپرورش هم قبول کرد. زمین مدرسه خیلی ناهموار بود. آن زمان زنجیر گردنی خانمم را فروختم به ۶ هزار تومان و با آن زمین مدرسه را صاف کردیم. همین مدرسهای که خانمم حالا چند سال است که فراش آن شده است.»
روستای کلاته برفی هنوز هم مشکلات زیادی دارد. مشکلاتی نظیر آسفالت نبودن کوچه، خانههای مخروبه و هزار و یک مشکل از این دست که برطرفکردن همه آنها همتی مردمی را میطلبد. همتی که علیرضا سربدار دارد و همین است که وقت گرفتن این مصاحبه، گوشی تلفنش زنگ میخورد تا مسئولی که آن طرف خط است، از او دعوت کند تا بهعنوان یکی از نمایندگان شورای اجتماعی کلاته برفی سالهای بعدی را طور دیگری مشغول به خدمت باشد.
«کاش بتوانم گرهی از مشکلات این مردم باز کنم. من کتابهای زیادی نخواندهام، اما یک کتاب احادیث ائمه دارم که اوایل انقلاب خریدم و تابهحال هم چندین بار آن را خواندهام. من از احادیث این کتاب فهمیدم که ما نیامدهایم تا برای خودمان زندگی کنیم. ما آمدهایم تا برای دیگران زندگی کنیم. برای دوست داشتن دیگران تا به دوستداری خدا برسیم.»
درباریها خیلی ظالم بودند. مثلا یادم هست روزی رفتم خانه باغبان که ته حیاط زندگی میکرد. دیدم زن باغبان که بعدها مادرزنم شد، نشسته چای شیرین و نان خالی میخورد. بعد رفتم سمت آشپزخانه تا سطلهای زباله را خالی کنم.
دیدم خانم (همسر دکتر جلالی) دوتا مرغ بریون و حدود ۲ کیلو سیبزمینی سرخ شده ریخته توی سطل. گفتم: خانم خدا را خوش نمیآید زن باغبان چای و نان خالی بخورد، بعد شما اینقدر غذای اضافی را دور بریزید. از حرفم ناراحت شد. داد زد که به تو ربطی ندارد. شماها بخورید، پررو میشوید و فردا روز هم توقع دارید.
روزی که امام خمینی (ره) به ایران برگشت و در بهشت زهرا (س) برای مردم سخنرانی کرد، من آنجا بودم. خیلی سعی کردم خودم را به امام برسانم، ولی جمعیت آنقدر زیاد بود که نمیشد قدم از قدم برداری. یک دوربین عکاسی داشتم و با آن توانستم از امام (ره) عکس بگیرم، اما هیچوقت نشد که امام (ره) را از نزدیک ببینم.
مدتی برای کار رفتم خزرشهر و بابلسر. اشرف خواهر شاه، زمینهای آنجا را به زور از مردم گرفته بود و ویلاسازی میکرد. چند مهندس دانمارکی هم آورده بود تا ناظر پروژهها باشند. اسم شرکتش «کاربرو» بود. من اوامر ریز و درشتشان را انجام میدادم. چند بار پیشنهاد کردند که بیا برویم آفریقا، اما من استخاره کردم و بد آمد. کمی بعد ایران شلوغپلوغ شد و آنها هم از ترس انقلاب، کار را نیمه تمام رهاکردند و رفتند.
برادر خانم سرهنگ نخجوانی دو تا دختر داشت. یک روز که سرهنگ و خانم در خانه نبودند، میخواست دخترهایش را بفرستد سینما. برادر خانم سرهنگ گفت: علی دوست ندارم دخترها تنها سینما بروند. تو هم به جای برادرشان برو و نگذار کسی مزاحمشان بشود.
منم با آنها رفتم سینما. سرهنگ و زنش وقتی برگشتند و فهمیدند من سینما رفتهام، مرا به باد کتک گرفتند. سرهنگ آنقدر مرا زد تا اینکه مادر خانمش که شاهد ماجرا بود، گفت: علی بیاجازه نرفته. ما او را همراه دخترها فرستادیم. سرهنگ آنجا از من معذرت خواست. نخجوانی مرد خوبی بود.
اگر نمیگذاشت سینما بروم برای خودم بود. میگفت: اگر امروز سینما بروی. فردا روز مشروب میخوری و هزار تا خلاف دیگر هم انجام میدهی. سرهنگ خیلی مرد معتقدی بود. اگر مرده که خدا رحمتش کند، اگر هم زنده است که نگهدارش باشد.
چند سالی از استخدامم در خانه دکتر جلالی میگذشت که انقلاب شروع شد. هیچچیزی درباره امام (ره) و حرفهایش نمیدانستم. یک روز وقتی از خرید بر میگشتم، توی کوچه شنیدم یکی همینطور که با دست خانه دکتر را نشان میدهد، به پاسپانی که بغلدستش ایستاده میگوید: اگر دانشجوها بفهمند که توی این خانه چه کسی زندگی میکند، اینجا را با همه آدمهایش به آتش میکشند. آن روز با خودم گفتم: باید بفهمی که انقلاب چیست و میخواهد چکار کند، حس کرده بودم یکی میخواهد ما را از دست ظلم و ستم اعیانیها نجات دهد.
بدترین خاطره زندگیام، خبر فوت امام (ره) بود. آن روزها در شهرداری مهرآباد مشغول به کار بودم که رادیو خبر فوت امام را اعلام کرد. همان لحظه روی زمین نشستم، احساس کردم کمرم شکست. بخدا درد را حس میکردم. دستم را به کمرم گرفتم طوری که همکارم گفت: چی شده، تو که تا چند وقت قبل داشتی زمین را جارو میزدی؟
تازه استخدام شهرداری شده بودم. اما دلم میخواست بروم جبهه. دوبار هم رفتم. البته طولانی مدت نماندم یکبار سال ۶۵ رفتم منطقه شمیران، یکبار هم اواخر جنگ. تا زمانی هم که قطعنامه پذیرفته شد در جبهه بودم. دلم میخواست جانم را فدای انقلاب کنم، اما لیاقت جانبازی یا شهادت را نداشتم. یادم هست توی یکی از عملیات به زمین مین رسیدیم. شاید باورتان نشود، اما بچهها سر اینکه زودتر از بقیه خودشان را روی مینها بیندازند تا راه عبور بقیه را باز کنند، با هم مسابقه میدادند.
* این گزارش پنج شنبه، ۲۶ تیر ۹۳ در شماره ۵۸ شهرآرامحله منطقه ۱۲ چاپ شده است.